- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز هجران تو جانم میبرآید بکن رحمی مکن کاخر نشاید
2 فروشد روزم از غم چند گویی که میکن حیلهای تا شب چه زاید
3 سیهرویی من چون آفتابست به روز آخر چراغی میبباید
4 به یک برف آب هجرت غم چنان شد که از خونم فقعها میگشاید
5 گرفتم در غمت عمری بپایم چه حاصل چون زمانه مینپاید
6 درین شبها دلم با عشق میگفت که از وصلت چه گویم هیچم آید
7 هنوز این بر زبانش ناگذشته فراقت گفت آری مینماید