1 از هستی خود چو بی خبر خواهم بود این جا بُدنم هیچ نمی دارد سود
2 زین مزبله زود رخت بر باید بست وز ننگ وجود تا عدم رفتن زود
1 هر نفس که او درد ز درمان دانست دشخوار خرد تواند آسان دانست
2 چیزی که وجود آن نیابی در خود بیرون ز خود از چه روی بتوان دانست؟
1 معشوقه عیان بود، نمی دانستم با ما به میان بود، نمی دانستم
2 گفتم به طلب مگر به جایی برسم خود تفرقه آن بود، نمی دانستم
1 هر گه که دلم با غمت انباز شود صد در ز طرب بر رخ من باز شود
2 به زان نبود که جان فدای تو کنم تیهو چو فدای باز شود باز شود