ایکه هنوز با خودی دم از آشفتهٔ شیرازی غزل 1080

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

ایکه هنوز با خودی دم مزن از مجردی

1 ایکه هنوز با خودی دم مزن از مجردی ناز بسیطی و زنی لاف زنور سرمدی

2 ماند بجا چو سوزنش سلسله بست زآهنش روح که در فلک همی دم زند از مجردی

3 آینه بودی از ازل مظهر عشق لم یزل نفس هوا بدل کند نیکی مرد بر بدی

4 نقش خلاف نسپرد از دل و دیده لاجرم هر که بچهره علی دید جمال احمدی

5 چشم شهود عشق را نور تو جلوه گر چو شد شمع بسوخت زادعا لاف چو زد زشاهدی

6 شیخ چو دید صومعه دامگه ریا بود شست بآب میکده سبحه و دلق زاهدی

7 خود نشناخته بود لاف خداشناسیت غازی نفس خود نه ای چند کنی مجاهدی

8 یا صمد است ورود تو لیک بسینه نقش بت پیش صنم نموده ای در همه عمر عابدی

9 آشفته روی در حرم طوف کنان به بتکده دین یهود داری و جلوه دهی محمدی

عکس نوشته
کامنت
comment