1 گر تو به خلاف دولت سلطانی در کنج عدم نهان شدن نتوانی
2 اینک بنگر که سورریش کرد خلاف جان داد و نمی رهد ز سرگردانی
1 مهرش از دل همی گذر نکند جان روا دارد این اگر نکند
2 خرمی چون کند دلی که در او مهر او روی مستقر نکند
1 من به راه مکه آن دیدم ز فخر روزگار کز پیمبر دید در راه مدینه یار غار
2 هم یکی از معجزات ظاهر پیغمبر است این کرامتهای گوناگون فخر روزگار
1 ای ز من آزرده یار من گناهی دارمی یا به جز در سایه زلفت پناهی دارمی
2 خون دل بر جزع گریان تو دعوی کردمی کز گذشت لعل خاموشت گواهی دارمی