اگر ناز و فریب چشم شوخت این چنین از جامی غزل 375

اگر ناز و فریب چشم شوخت این چنین ماند

1 اگر ناز و فریب چشم شوخت این چنین ماند عجب گر هیچ کس را در جهان دل بلکه دین ماند

2 نخستین تیر کاندازی فکن بر سینه ریشم که ذوق آن مرا در سینه تا روز پسین ماند

3 خط مشکین تو بر لب صف موری ست پنداری که ناگه وقت رفتن پای شان در انگبین ماند

4 مکن دور از رخم ای پاکدامن اشک خونین را که ترسم داغهای خون تو را بر آستین ماند

5 بر این در گر چو باد صبح زاهد را گذار افتد کجا در خاطرش اندیشه خلد برین ماند

6 گهی کآیی سواره روی خود مالم به ره شاید که از خاک سم اسپ تو گردی بر جبین ماند

7 اگر جامی برد جز قبله روی تو را سجده ازان شرمندگی تا حشر رویش بر زمین ماند

عکس نوشته
کامنت
comment