اگر خواهی بماند از وحشی بافقی فرد و شیرین 35

وحشی بافقی

آثار وحشی بافقی

وحشی بافقی

اگر خواهی بماند راز پنهان

1 اگر خواهی بماند راز پنهان به دل آن راز پنهان ساز چو جان

2 مکن راز آشکارا تا توانی که اندر محنت و اندوه مانی

3 حکیم این راز را خود پرده در شد که رازی کن دو بیرون شد سمر شد

4 که گل چون راز خویش از پرده بگشاد به اندک فرصتی در آتش افتاد

5 در اول نکهت و تابش ببردند در آخر ز آتشی آبش ببردند

6 چو کان از کیسه بیرون یک گهر داد تن خود را به راه سد خطر داد

7 نخستش پیکر از پولاد سودند وزان پس گوهرش یغما نمودند

8 چو راز کوهکن چون کوه شد فاش به سر افکنده خسرو فکر یغماش

9 که آن گوهر که در خورد شهان بود چودل در سینهٔ پاکش نهان بود

10 چنین گویید کز شیرین و فرهاد خبر در محفل پرویز افتاد

11 که از چین چابک استادی قوی دست که در فرسودن سنگش بود دست

12 رسیده در بر بانوی ارمن سر شیرین لبان شیرین پرفن

13 گشاده دست در کار آزمایی نموده سحر در صنعت نمایی

14 ز دست و تیشهٔ آن مرد فسون ساز شده پولادسای و خاره پرداز

15 تهی از بیستون کرده‌ست طاقی چو چرخ بی‌ستون عالی رواقی

16 ز تیشه نقشهابربسته بر سنگ که مانی را ز خاطر برده ارتنگ

17 چنان در کار برده هندسی را که شسته نامهٔ اقلیدسی را

18 در این صنعت به شوق زر نبوده‌ست که با شوق دگر بازو گشوده‌ست

19 نه بر سیم است چشم او نه بر زر که افشاند ز نوک تیشه گوهر

20 چو مزدوران نداند زر پرستی که هست از باده دیگر به مستی

21 چنین گویند با آن کس که گفته نباشد اعتمادی بر شنفته

22 که شیرین گوشهٔ چشمی نموده‌ست به کلی خاطر او را ربوده‌ست

23 بدان هم نیز می‌ماند از آن رو که کرد او آنچه در یک مه به نیرو

24 بود چون خسروی گر کارفرما نیاید او ز چندین خاره فرسا

25 به حدی خاطر شیرین برآشفت که نه خوردش به خاطر ماند و نه خفت

26 چنانش آتش غیرت بر افروخت که یاقوتی که بودش بر کمر سوخت

27 اگر چه غیرت اندرهرتنی هست برد بر خسرو آتش بیشتر دست

28 که درویش ارچه غیرتمند باشد به عجز خویشتن در بند باشد

29 ولی غیرت چو با قدرت کند زور حریف ار چرخ باشد نیست معذور

30 چو شه غیرت کند با قدرت خویش جهان سوزد ز سوز غیرت خویش

31 به خلوت شد شه و شاپور را خواند فزودش قدر و پیش خویش بنشاند

32 به خود پیچید و گفت ای دانش اندوز چه گویی چون کنم با این غم و سوز

33 چه سازم با چنین نا آشنائی که بگزیده‌ست بر شاهی گدایی

34 چه گویم با چنین بی روی و راهی که خوی افکنده با ظلمت ز ماهی

35 همانا آن پری را برده دیوی که پردازد به دیوی از خدیوی

36 نبودم واقع از طبع زبونش که آگاهی نبودم از درونش

37 بر آزادگان نبود ستوده که بندی دل به کس ناآزموده

38 کسی با ناسزایی چون دهد دست سزایش عهد و پیمانی که بشکست

39 چه خوش گفت آنکه با نا اهل شد خویش که هرکس خویش کاهد قیمت خویش

40 به دشمن شهد و با ما چون شرنگ است تو بینی تا کجا شیرین دو رنگ است

41 زمین با خصم و با ما آسمان است تو بینی تا کجا نا مهربان است

42 تو آنرا بین که با شاهان نپراخت به نطع خسروی بازی در انداخت

43 بگویم تا که خونش را بریزید که با شاهان گدایان کم ستیزند

44 زمین را بوسه زد فرزانه شاپور که رای شاه باد از هر بدی دور

45 مبادا آسمان از خدمتت سیر همه کارت به وفق رای و تدبیر

46 جهان را روشنی از اخترت باد سرگردن کشان خاک درت باد

47 یکی گستاخ خواهم گفت شه را به شرط آنکه شه بخشد گنه را

48 خطا در خدمت شاهان روا نیست ولی گویم که شیرین را خطا نیست

49 مگر شیرین نه بهر خدمت شاه سفر ازمنزل خود کرده چون ماه

50 مگر نه شهره شد در شهر و بازار به مهر و الفت شاه جهان دار

51 مگر نه رنجها در راه شه دید مگر نه طعنه‌ها از خلق بشنید

52 به هر چیزی که دید از نیک و از بد قدم کی بر خلاف دوستی زد

53 به جرم آنکه بی پیوند و آیین نیامد با شه او را سر به بالین

54 به یک ره خسرو از وی دل بپرداخت ترش رو شد به شیرین، با شکر ساخت

55 همین جرم آن نگار سیمبر داشت که از الطاف شاه اندر نظر داشت

56 که همچون خاصگان شاهش نبیند چو خاصانش به بانویی گزیند

57 چو شاه از لطف خود کردش گرامی ز شکر داد او را تلخکامی

58 نشاید پیش شاهان گفت جز راست گر اینجا نیست شیرین خسرو اینجاست

59 همین با این روشها باورم نیست که شیرین لحظه‌ای بی شه کند زیست

60 گمانم کاین حدیث آوازهٔ اوست هم از نیرنگهای تازهٔ اوست

61 که خسرو را در اندازد به تشویش تهی سازد دل پر اندوه خویش

62 کجا همچون جهانداری جهان را که شیرین خوش کند جان غمین را

63 گمانم آنکه آن بیچاره مزدور بود محنت کشی از خانمان دور

64 ز سختی لختی آسوده‌ست جانش که خسرو را کند حق مهربانش

65 دگر در کشتن آن بی گنه مرد چه کوشی چون ندانی او چه بد کرد

66 ز مسکینی که آگاهیت نبود برو آن به که بد خواهیت نبود

67 مکن در خون مسکینان دلیری ز مسکینی بترس و دستگیری

68 صلاح آن بینم ای شاه جهانگیر که بفرستی یکی با رای و تدبیر

69 فرستی نامه‌ای همراه او نیز عباراتی سراسر شکوه‌آمیز

70 هم از آخر نمایی عذرخواهی دهی امیدش از الطاف شاهی

71 توقع دارد او نیز ای شهنشاه کز او یادآوری در گاه و بیگاه

72 نگویی عهد شیرین بی ثبات است ز شه موقوف اندک التفات است

73 که دلگیر از حریم شه برون رفت دل او داند و او خود که چون رفت

74 چو آزردیش باشی عذر خواهش ور از ره رفت باز آری به رامش

75 به افسون رای خسرو را بر آن داشت که می‌باید به شیرین نامه بنگاشت

76 دبیر آمد به کف بگرفت خامه پرند چین گشوده بهر نامه

77 طراز پرنیان نام خدا کرد که چرخ بی‌ستون را او بپاکرد

78 فلک از زینت افزا شد ز انجم خرد در وی چو وهم اندر خرد گم

79 جهان افروز از خورشید و از ماه درون آزار عقل و جان آگاه

80 سر گردن کشان در چنبر او رخ شاهان عالم بر در او

81 ادب فرمای عشاق از نکویان بساط آرای خاک از لاله رویان

82 بلا پیدا کن از بالا بلندان خرد شیدا کن از مشکین کمندان

83 شهت اما نه چون من بندهٔ عشق دهنده عشق نی افکندهٔ عشق

84 برون آرا ز عقل عافیت ساز درون پیرا ز عشق خانه پرداز

85 یکی را سر نهد در دامن دوست یکی را خون کند در گردن دوست

86 به این درد و به آن درمان فرستد به هر کس هر چه شاید آن فرستد

87 وزان پس از شه با داد و آیین سوی بیدادگر بانوی شیرین

88 نگار زود رنج تلخ پاسخ بت دیر آشتی، شیرین فرخ

89 قدح پیمای بزم بی‌وفایی نوا پرداز قانون جدایی

90 به دل سنگ افکن مینای طاقت به خوی آتش زن کشت محبت

91 به صورت نازنین و شوخ و چالاک به دل دور از همه خوبان هوسناک

92 خریداری شنیدم کردت آهنگ که نبود در ترازویش به جز سنگ

93 تو هم دل در هوای او نهادی گرفتی سنگی و سنگیش دادی

94 بجز رسوایی خود زین چه بینی که بر شاهی گدایی برگزینی

95 خوش است این رسم با شاهان گرانی به مسکینان بی‌دل مهربانی

96 نه با شاهی که از شاهی گذشته‌ست به پیشت خط به مسکینی نوشته‌ست

97 خوش است این شیوه با عالم بگویی به یک جانب نهادن زشت خویی

98 نه دل پرداختن از شاه عالم نشستن با گرانی شاد و خرم

99 مرا از خلق عالم خود یکی گیر ز افزونی گذشتم اندکی گیر

100 خوش است این ره به طبع خلق بودن مدارا با همه عالم نمودن

101 نه از سر بازکردن سروری را گزیدن رند بی پا و سری را

102 چو شه را گوهری ارزنده باشی گدایی را نیرزد بنده باشی

103 از این بگذشته از یاران جدایی به هر بیگانه کردن آشنایی

104 خلل آرد به ملک خوبرویی گرفتم من نگفتم خود نکویی

105 گرفتم کز شکر آزرده بودی که از رشکش بسی خون خورده بودی

106 نشاید در هلاک خویش کوشی چنین از رشک شکر زهر نوشی

107 چو غیرت دامنت ناچار بگرفت به رغم گل نشاید خار بگرفت

108 مرا کام دل و جان از شکر نیست به غیر از شهوت تن بیشتر نیست

109 از آن آتش که عشقت در من افروخت وجودم جمله از سر تا قدم سوخت

110 تو خود نفشانی و نپسندیم نیز که خویش آبی زنم بر آتش تیز

111 چو شیرین همچو فرهادیش باید چرا پرویز را شکر نشاید

112 چرا دست و دل از انصاف شویی مرا فرمایی و خود را نگویی

113 تو تا در فکر خویش و کام خویشی نه خصم من که خصم نام خویشی

114 به رغم من به هر کس آشنایی به من گر دشمنی با خود چرایی

115 ز من از بیم بدنامی گذشتی به نام دیگران بدنام گشتی

116 نیالودی گرفتم دامن پاک چه سازی زین که خوانندت هوسناک

117 دو رویی گر چه خوی نیکوان است ولیکن خوبرویی را زیان است

118 به کام دوستان بد نام بودن از آن بهتر که دشمن کام بودن

119 کنون با شکوه‌های من چه سازی به طعن و خنده دشمن چه سازی

120 مرا گر چون تو طبعی بیوفا بود کنونم جای چندین طعنه‌ها بود

121 ولیکن چون مرا آن طبع و خو نیست اگر حرف بدی گویم نکو نیست

122 اگر چه تا مرا این طبع و خو بود سپهرم برخلاف آرزو بود

123 کجا در دوستی برخود پسندم که همچون دشمنانت بردوست خندم

124 به نیکویی بدت را می‌شمارم به شیرینی به زهرت رغبت آرم

125 نهم بر خویش جرمی کز تو بینم گل افشانم به خاری کز تو چینم

126 فریبم خاطر خود گاه و بیگاه که باشد در دل سنگ توام راه

127 به صورت گر چه تلخی می‌فزایی نهانم کام جان شیرین نمایی

128 به عین دلبری دل مینوازی بری در آتش اما پخته سازی

129 مثل زد دلبری دیوانه‌ای را که ماند عشق مکتب خانه‌ای را

130 نخست استاد با طفلی کند خوی که از طفلی به دانش آورد روی

131 کند در دامن او قند و بادام که یکسر تلخ نتوان کردنش کام

132 چو اندک خو به دانش کرد کودک کند تلخی فزون شیرینی اندک

133 به دانش هر چه آنرا میل جان خواست به سختی این فزود از مرحمت کاست

134 چو یکسر خو به دانش کرد و فرهنگ بدل گردد به صلح و دوستی جنگ

135 بتان را نیز با دل داستانهاست به فرهنگ محبت ترجمانهاست

136 دهند اول ز عیاری فریبش از آن چشم و ذقن بادام و سیبش

137 ز راه و رسم دلداری در آیند چو میل افزود بر خواری فزایند

138 وفا چندان که ورزد عاشق زار شود بی مهرتر دلدار عیار

139 چو یکسر خاطرش با خویشتن دید چو یک جان با خود او را در دو تن دید

140 به کلی جانب او آورد روی به کام او ز عالم برکند خوی

141 مرا نیز از جفایش شکوه‌ها بود چو نیکو دیدم آن عین وفا بود

142 اگر چه هر چه را نیکو بر آن خوست به حکم آنکه را نیکوست نیکوست

143 ولیکن من نگویم خوش میندیش که شه را فرقها باشد ز درویش

144 بر آن سنگین دلت از بس فغان کرد دلم گفتی که کوبد آهن سرد

145 گدایی تا چه حیلت کار فرمود که آهن نرم گشتش همچو داود

146 نه عارت بود ای ناسفته گوهر که شاهان بر نشانندت بر افسر

147 چرا ننگت نمی‌آید بدین حال که مسکینی در آوردت به خلخال

148 اگر رخش هوس زینگونه دانی به رسوایی کشد کار تو دانی

149 قلمزن چون به کار نامه پرداخت شه از خاصان غلامی را روان ساخت

150 بدادش نامه و گفت برانگیز دل مجروح شیرین را نمک ریز

151 اگر خواهی که آساید دل شاه نباید هیچت آسودن در این راه

152 گرفت از شاه و چون سیلی برانگیخت بنای طاقت شیرین ز هم ریخت

عکس نوشته
کامنت
comment