گر وصال دوست خواهی در ره از اسیری لاهیجی غزل 48

اسیری لاهیجی

آثار اسیری لاهیجی

اسیری لاهیجی

گر وصال دوست خواهی در ره او شو فنا

1 گر وصال دوست خواهی در ره او شو فنا تا حیات جاودان یابی به جانان در بقا

2 تا نگردی بیخبر از خود نیابی زوخبر نیست از هستی بباید بود تا یابی بقا

3 یار نزدیک و تو دور افتاده از جهل خویش اوست پیدا در لباس جمله ما و شما

4 فاش گردد بر دلش اسرار معنی سربسر هر که در راه طریقت میکند ترک هوا

5 تا دلت صافی نشد از ظلمت وهم و خیال کی شود از پرتو نور تجلی با صفا

6 درمقام فقر و عرفان آنگهی گردی تمام کز همه عالم عیان بینی جمال دوست را

7 بود عالم در حقیقت جز نمود حق نبود از خیالات جهان بگذر اگر خواهی خدا

8 هرکه خالی کرد خود را از خودی گوید بحق گه انا الحق آشکار و گه ومن اهوی انا

9 با تویی هرگز ترا در بزم وصلش راه نیست از خودی بگذر اسیری بیخود آنگه خوش درآ

عکس نوشته
کامنت
comment