ای اگر بوی بری از حکیم نزاری قهستانی غزل 1295

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

ای اگر بوی بری از نفسِ خرّمِ می

1 ای اگر بوی بری از نفسِ خرّمِ می معجزِ عیسیِ مریم به تو بنماید وَی

2 تا به جانت نرسد ذوق نیابی وه وه تا تجرّع نکنی قدر ندانی هَی هَی

3 معتقد باش به مستانِ برانداخته دین بشنو این خورده و طومارِ بزرگی کن طَی

4 محتسب گفت بیا برشکن از خمر و خمار بعد ازین توبه کن از مطرب و چنگ و دف و نی

5 گفتم آری نخورم بیش می و خوردم و عقل معترض گشت و ز تشویر نشستم در خَوی

6 باز با عقل درافتادم و گفتم بی جان آدمی زنده محال است کجا کو که و کی

7 جانِ من زنده به جامی ست که باشد پُرجان حِرز من تازه به وردی ست که باشد با حی

8 گرچه مستان خرابیم چنان می نخوریم که بود دردِ سر و رنجِ خمارش در پَی

9 راست چون دایره بر مرکز خم می گردیم خنب قطب است مگر گویی و مخمور جُدَی

10 تا بود منطقه و خطّ و محیط و محور بر نگردم چو نزاری ز مدارِ خُمِ مَی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر