-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای اگر بوی بری از نفسِ خرّمِ می معجزِ عیسیِ مریم به تو بنماید وَی
2 تا به جانت نرسد ذوق نیابی وه وه تا تجرّع نکنی قدر ندانی هَی هَی
3 معتقد باش به مستانِ برانداخته دین بشنو این خورده و طومارِ بزرگی کن طَی
4 محتسب گفت بیا برشکن از خمر و خمار بعد ازین توبه کن از مطرب و چنگ و دف و نی
5 گفتم آری نخورم بیش می و خوردم و عقل معترض گشت و ز تشویر نشستم در خَوی
6 باز با عقل درافتادم و گفتم بی جان آدمی زنده محال است کجا کو که و کی
7 جانِ من زنده به جامی ست که باشد پُرجان حِرز من تازه به وردی ست که باشد با حی
8 گرچه مستان خرابیم چنان می نخوریم که بود دردِ سر و رنجِ خمارش در پَی
9 راست چون دایره بر مرکز خم می گردیم خنب قطب است مگر گویی و مخمور جُدَی
10 تا بود منطقه و خطّ و محیط و محور بر نگردم چو نزاری ز مدارِ خُمِ مَی