گر بدانی که چها می کشم از درد جدایی از جامی غزل 979

گر بدانی که چها می کشم از درد جدایی

1 گر بدانی که چها می کشم از درد جدایی به خدا با همه بیرحمی خود رحم نمایی

2 درد پرورد توام، من که و اندیشه درمان کاش صد درد دگر بر سر هر درد فزایی

3 دل بی حاصل ما را برت ای شوخ چه قیمت که به یک عشوه اگر خواهی ازین صد بربایی

4 گرچه ما را نبود جای به خاک سر کویت شکر باری که تو جا کرده درون دل مایی

5 دل نه زانسان به کمند تو گرفتار شد ای جان که توان داشت به تدبیر خرد چشم رهایی

6 بامدادان همه کس در پی مقصودی و جامی اشکریزان به سر کوی تو تا کی بدر آیی

عکس نوشته
کامنت
comment