- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گر بری دست به آئینه و در خود نگری ببری دست ز عشاق به صاحب نظری
2 ننگری دود درونها که به بالا ز تو رفت شرم داری مگر از ما که به بالا نگری
3 روز وصلم ز شب هجر بتر سوزی جان همچو آتش که به خرمن چو رسی تیز تری
4 آتش از سر گذرد خرمن دل سوخته را چون به سروقت جگر سوختگان در گذری
5 جان و سر هر دو به پای تو از آن می سپرم که اگر خاک شوم باز به پایت سپری
6 شد ز خون شیشه دلها پرو دور لب تست فرصتت باد که این می به تمامی بخوری
7 زاهد از روی تو مهجور و به خود مغرورست خویشتن بینی او بین به چنین بی بصری
8 محتسب را ز من رند خبردار کنید که من از سوی یکی هستم و تو بی خبری
9 هر کسی جان ببرة تحفه بر دوست کمال سر ببر تو چه کنی جان نتوانی که بری