1 باشد بدل شکایت اگر از غمی ترا باهیچکس مباد حکایت از آن کنی
2 گردوست است رنجه نماییش دل زغم ور دشمن است خاطر او شادمان کنی
3 وین هم غم دگر که زبیهوده گفتنی دلشاد دشمنان و غمین دوستان کنی
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 شمیم باد بهاری ببین و فیض سحاب ببوی طره ی ساقی بگیر جام شراب
2 بس است جلوه ی این دشمنان دوست نما بیا که برفکنیم از جمال دوست نقاب
1 هم سبزه سر زد از چمن و هم سمن ز شاخ ساقی بساط باده به بستان ببر ز کاخ
2 فرصت مده زکف که دوا می نمیکند این می درون شیشه و این گل فراز شاخ
1 درد ما را نوبت بهبودی است وین غم ما آیت خشنودی است
2 باز گشتستم ز سودای جهان سودما بر کف یکی بی سودی است
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به