1 بردارد اگر بر درش افکنده شویم آزاد کند زصدق اگر بنده شویم
2 ای آنکه زمرده زنده بیرون آری ما را نفسی ده که بدان زنده شویم
1 عقل ارچه همه علومها می داند در دانش تو رسد فرو می ماند
2 ای دوست تویی که هستی خود دانی آن کیست تو را چنان که هستی داند
1 یاری که وجود و عدمت اوست همه سرمایهٔ شادی و غمت اوست همه
2 تو دیده نداری که بدو درنگری ورنه زسرت تا قدمت اوست همه
1 ای دل به غم فراق رایی می زن بر چنگ امید او نوایی می زن
2 زنهار هزیمت مشو ار خسته شوی افتاده و خسته دست و پایی می زن