1 گر بگشایم ز غصّه امشب لب را بر چرخ بسوزم از نفس کوکب را
2 ای صبح بیا تو نیز جانی می کن باشد که بهم روز کنیم این شب را
1 دوری از یار اختیاری نیست لیک ما را ز بخت یاری نیست
2 چه کنم؟ با ستیزه رویی بخت چاره الّا که سازگاری نیست
1 کجایی ای بدو رخ افتاب دلداری؟ چگونه یی که نه یی هیچ جای دیداری؟
2 بیا و خوی فرا مردمی و مردم کن که هیچ حاصل ناید ز مردم آزاری
1 اومید آدمی بوصالت نمی رسد اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد
2 می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت: خاموش، این حدیث محالت نمی رسد