گر هیچ عشقت از از حکیم نزاری قهستانی غزل 949

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

گر هیچ عشقت از در ناگه در آید ای جان

1 گر هیچ عشقت از در ناگه در آید ای جان وز من مرا به یک ره اندر باید ای جان

2 دست مراد بردم خود با عدم سپردم رفتن به راه وحدت با خود نشاید ای جان

3 گه گه چه باشد آخر گر صیقلی به رحمت زآیینه ی وجودم زنگی زداید ای جان

4 بنواز جان ما را یک ره به لطف شیرین ور نیز تلخ گویی جان می فزاید ای جان

5 با ما رقیب کویت صد گونه کینه دارد نبود عجب ز عقرب گر می گزاید ای جان

6 چشمت به یک کرشمه گر بایدش هم این جا باب بهشت سرمد بر ما گشاید ای جان

7 در گل ستان عشقت چون بلبلان نزاری بر شاخسار شوقت خوش می سراید ای جان

8 وردش همین که آخر هم تو تمام گردان از ما و خدمت ما چیزی نباید ای جان

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر