- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی حدیث بیلب و گفتار بیزبان شنوی
2 دلت جگر بگرفتست، ورنه راز سپهر ز ذره ذرهٔ گیتی زمان زمان شنوی
3 ز ناقلان زمین پند گوش کن، باری چو آن حضور نداری کز آسمان شنوی
4 چو پای بستهٔ این قبه گشتهای، ناچار درو هر آنچه بگویی سخن، همان شنوی
5 به اعتقاد تو بر فعل جز یقینی نیست گرت به فعل بگویم، به صد زبان شنوی
6 حدیث با تو به اندازهٔ تو باید گفت که گر بلند کنم اندکی، گران شنوی
7 بو اعظان نکنی گوش، غیر آن ساعت که نام جنت و حلوای رایگان شنوی
8 به بوی سود کنی ترک خانه، ور نی تو سفر کجا کنی، ار قصهٔ زیان شنوی؟
9 حدیث پیر ریایی ز عارفی بررس که آنچنانکه فراخور بود چنان شنوی
10 اگر طریق هدایت روی تو، شرط آنست که هر حدیث که خواهی، ز اهل آن شنوی
11 و گر نه نان به بهای کلیچه باید خورد چو وصف آن تو هم از صاحب دکان شنوی
12 سخن به ریش دراز و به ریش کوته نیست سخن بزرگ بود کان ز خردهدان شنوی
13 میان بره و گرگ آنزمان بدانی فرق که کارنامهٔ این گله از شبان شنوی
14 چو غول نام دلیلی برد، روا نبود که ریش برکنی، ای خواجه و روان شنوی
15 تو خود به باغ رو و گوش کن که: سرد بود اگر فضیلت بلبل ز باغبان شنوی
16 کسی که فرق نداند میان قالب و جان حدیث قالبی او چرا به جان شنوی؟
17 سخن، که از نفس ناتوان شود صادر یقین بدان تو که: البته ناتوان شنوی
18 اگر بود خرد پیر با جوانی جفت روا بود سخن پیر کز جوان شنوی
19 به رهروی رو و گر مشکلیت هست بپرس که حل مشکل خود از چنین کسان شنوی
20 فتوح میطلبی؟ شعر اوحدی میخوان که این غرض، که تو داری در آن میان شنوی