1 مرا گر عقل گوید متّقی باش نیارم بود با رندانِ اوباش
2 وگر ناگاه عشق از در درآید کند خالی مقام از عقل و ای کاش
3 رقیبم گو ترش منشین مکن شور که من مجروحم و یارم نمک پاش
4 سزد گر دیدۀ افعی نخاری به طعنه سینۀ عشّاق مخراش
5 مرا باری اگرچه می گزاید نمی ترسد ز تابِ زلفِ جَمّاش
6 تو با ما گر به صلحی گر به جنگی تو دانی نیست ما را با تو پرخاش
7 نزاری دم به دم می سوز خوش باش نمی گویم چو خام افسرده می باش
8 ولیکن رازِ ما پوشیده می دار مکن اسرارِ پنهانی مکن فاش
9 مده ره دزد را بر گنج سلطان محبّت خانه خالی کن ز اوباش
دیدگاهها **