1 گر شود پامال هجر این تن همان گیرم نبود ور رود دل نیز یک دشمن همان گیرم نبود
2 گر دلم در سینه سوزان نباشد گو مباش اخگری در گوشهٔ گلخن همان گیرم نبود
3 ز آفتاب هجر مغز استخوانم گو بریز در چراغ مرده این روغن همان نگیرم نبود
4 ملک جانی کز خرابیها نمیارزد به هیچ گر فراق از من بگیرد من همان گیرم نبود
5 دیده گر خواهد شدن از گریه ویران کو بشو در دل تاریک این روزن همان گیرم نبود
6 ناله از ضعف تنم گر برنیاید گو میا در سرای سینه این شیون همان گیرم نبود
7 چون به تحریک تو میرانند ازین گلشن مرا جا کنم در گلخن این گلشن هما نگیرم نبود
8 بود نافرمان دلی با من همان گیرم نزیست بود بی سامان سری بر تن همان گیرم نبود
9 گفتم از عشقت به زاری محتشم دامن کیشد گفت یک رسوای تر دامن همان گیرم نبود
دیدگاهها **