گر نماند آن غنچه لب با من چنان خندان از جامی غزل 330

گر نماند آن غنچه لب با من چنان خندان که بود

1 گر نماند آن غنچه لب با من چنان خندان که بود شد مرا از شوق لعلش گریه صد چندان که بود

2 ای رفیق کوی زهد از من سر و سامان مجوی خاک شد در راه خوبان هر سر و سامان که بود

3 امشب افغانم ز چرخ ار نگذرد معذور دار چون ز ضعف تن نماند آن قوت افغان که بود

4 چند سوزد جان من وه کآتش دل آب ساخت یادگار تیر او در سینه هر پیکان که بود

5 گر شد ایمانم به کفر زلف شبرنگش بدل ظلمت این کفر به از نور آن ایمان که بود

6 عاجز آمد آخر از درد دلم مسکین طبیب گر چه کرد از مرحمت تدبیر هر درمان که بود

7 آه جامی زد علم چون چاک کردی سینه اش عاقبت شد آشکار آن آتش پنهان که بود

عکس نوشته
کامنت
comment