1 گر نه به چشم مردمی سوی تو بنگرد فلک خشم تو در دو چشم او مردمک استخوان کند
2 آنچه به یک زمان کند کین تو خالی از زمین قوت و گردش فلک راست به صد قران کند
3 گوهر آبگینه را لعل سیاوشی مخوان زآنکه مرا به شبهه آن خون سیاوشان کند
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 عاجز شدن ای دوست ز ناز تو عجب نیست کین قاعده ناز تو جنگیست نه بازی
1 روز طرب رخ نمود روزه به پایان رسید رایت سلطان عید بر سر میدان رسید
2 خسرو شب سجده برد بر در سلطان روز دوش ز درگاه او پشت به خم زآن رسید
1 ای غمت برده شادمانی من بی تو تلخ است زندگانی من
2 بسر تو که با تو نتوان گفت صفت رنج و ناتوانی من
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به