اگر هر شب نه در بستر نم از چشم ترم از جامی غزل 371

اگر هر شب نه در بستر نم از چشم ترم افتد

1 اگر هر شب نه در بستر نم از چشم ترم افتد ز چاک سینه چون آتش جهد در بسترم افتد

2 چو در جانم زدی آتش برون ران از در خویشم مبادا در حریم مجلست خاکسترم افتد

3 نشست اندر سرم سنگ جفایت گر سرم از تن فتد بهتر که این تاج کرامت از سرم افتد

4 نخواهم کشتنت گویی ولی با آن لب و غمزه که خونخوارند و خونریز این سخن چون باورم افتد

5 چو بی تو می خورم ساغر تهی ناگشته پرگردد ز قطره قطره خون کز هر مژه در ساغرم افتد

6 بتر افتادم از عشقت خطا بود آنکه می گفتم که عشق تو ز دیگر خوبرویان بهترم افتد

7 به عهد عافیت کردم هوای آن جوان جامی چه دانستم کزو هر دم بلایی دیگرم افتد

عکس نوشته
کامنت
comment