1 گر من به مردن دل نهم آسوده جانی را چه غم وز مهر من گرجان دهم نامهربانی را چه غم
2 از تلخی هجرم چه باک آن شوخ شکرخنده را از لب به زهر آلوده شیرین دهانی را چه غم
3 دل خون شد و غمگین نشد آن خسرو دلها بلی یک کلبه گر ویران شود کشورستانی را چه غم
4 ز افتادنم در ره چه باک آن شوخ چابک رخش را خاری گر افتد در گذر سیلاب رانی را چه غم
5 من خود ره آن شهسوار از رشک میبندم ولی گر بگذرد آب از رکاب آتش عنانی را چه غم
6 ای دل برون رفتن چه سود از صید گاه عشق او صید ار گریزد صد قدم زرین کمانی را چه غم
7 چون نیست هیچت محتشم ز آشوب دوران غممخور صدخانه گر ویران شود بیخانمانی را چه غم
دیدگاهها **