- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گر دم زنم بی روی او شرم آیدم از روی خود عاشق بجوید زندگی بی صحبت دلجوی خود
2 من جانه می کندم زغم آن لب زمن می خواست جان فرهاد میزد نیشه ها بر سنگ و شیرین سوی خود
3 با ماه گفتم این همه حسن از کجا آورده ای گفتا ز خاک کوی او مالیده ام بر روی خود
4 گفتنی سر یک موی من هر دو جهان دارد بها دیدی که هم نشناختی مقدار تار موی خود
5 ناصح بگفت از اولم کز عشق خویان توبه کن روی تو دید و توبه کرد آخرز گفت و گوی خود
6 روزی که چشمت اوفتد بر کشتگان خویشتن گو عذر زحمتهای ما با غمزه جادوی خود
7 در دور چشمت شد سیه از دود دل محرابها گر باورت ناید زما بنگر خم ابروی خود
8 گوید کمال سخت جان هست از سگان کوی من بشکست باز آن سنگدل قدر سگان کوی خود