1 گر کنم جامه ها ز پیری چاک زآن ندارد به جبه پیری باک
2 گر نشاطی که در تن آمده بود به جوانی نشد به پیری پاک
3 مژده مرگ پیری آرد و بس گر کند در جهان پیری خاک
1 از جور زمانه را جدا کرد با عدل به لطفش آشنا کرد
2 آن شاه که تخت مملکت را چون چشمه مهر پرضیا کرد
1 دلم ز اندوه بی حد همی نیاساید تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
2 بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم ز دیدگانم باران غم فرود آید
1 شاهان جهان شاهی و شاه جهانیا در چشم جور و عدل پدید و نهانیا
2 بایسته تر به خسروی اندر ز دیده ای شایسته تر به مملکت اندر زجانیا