گر به مستی زدم از حکیم نزاری قهستانی غزل 1138

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

گر به مستی زدم اندر سر زلفت دستی

1 گر به مستی زدم اندر سر زلفت دستی این همه خرده نگیرند بتا بر مستی

2 دست من گیر که بر دست نگیرند از مست هان بده هین بستان از سر پیمان دستی

3 ای که گفتی من اگر مست بدم دوش امروز سرِ این فتنه که داند به کجا پیوستی

4 خوش نکو طرفه عجب قاعده‌ای بودی اگر هرکه بدمست شدی عهد وفا بشکستی

5 گر به طوفان عتاب تو غباری برخاست کاشکی باز به آبِ سرِ من بنشستی

6 حلقه‌ی زلف تو در دست من و دل ساکن والله ار سلسله برپای بدی بگسستی

7 کاشکی دست رسستی و در اسلام روا تا من آن زلف چو زنار مغان بربستی

8 عشق در سینه و می در سر و سودا در دل عقل را چاره همین بود که بیرون جستی

9 عشق و مستی و جوانی و نزاری هیهات عقل اینجا چه کند کاش که باری هستی

10 من خود از صحبت اغیار گریزان باشم خاصه از عقلِ جگرخواره گرانی پستی

عکس نوشته
کامنت
comment