1 گر قدر به روستا نمی دارندم در مصر معظّمان خریدارندم
2 تنها شده ام کنون درین غربتگاه یاران به دیار خویش بسیارندم
1 آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
2 جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
1 دیدم صنمی، های صلا، کعبهنشینها بیعانه ببازید به یادش دل و دینها
2 در عشق، دل از کوثر و رضوان نگشاید از دوست تسلی نتوان گشت، به اینها
1 نوشیده چمن دردی جام طربش را با دامن گل پاک نموده ست، لبش را
2 خوش کرده ام ای دیده به پیوند دل خویش از سلسله ها، طرّه ٔ عالی نسبش را