گر باز میسّر شودم از حکیم نزاری قهستانی غزل 978

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

گر باز میسّر شودم رویِ تو دیدن

1 گر باز میسّر شودم رویِ تو دیدن جان پیش کشم تا به کی از جور کشیدن

2 طاقت برسیده‌ست ز طوفانِ فراقم فریاد ز من وز تو به فریاد رسیدن

3 بر من چه ملامت اگرم طاقتِ آن نیست کز کوی تو باید به سفر راه بریدن

4 گویند که چون یارِ تو بسیار توان یافت آری همه جا هست بباید طلبیدن

5 سهل است بریدن سرِ عشّاق به شمشیر لیکن نتوانند ز احباب بریدن

6 رویی دگرم نیست به جز راه سپردن کاری دگرم نیست به جز دست گزیدن

7 خون خوردن و جان کندن و دل‌سوخته بودن سهل است بر امیدِ ملاقات تو دیدن

8 بی‌روی‌ تو آرام نمی‌بودم و اکنون خرسندم از آوازه‌ی نامِ تو شنیدن

9 خوش باش نزاری که ز عشّاق خوش آید نالیدن و بر دل زدن و جامه دریدن

10 چون بی‌دل و بی‌هوشی اگر می نخوری به آتش به همه حال برآید ز دمیدن

عکس نوشته
کامنت
comment