1 گر با من خسته دل بیفتد رایش جان و دل و دیده هر سه سازم جایش
2 وآنگاه مرا زغایت سودایش روزی بینی بمرده اندر پایش
1 بر مردم اهل گر بد و نیک آید گه بسته شود کار و گهی بگشاید
2 غم در دل تو حامله ورجای گرفت دلتنگ مشو بوک به شادی زاید
1 درمان غمت امید بی درمانی است راه طلبت بی سر و بی سامانی است
2 سرمایهٔ جمله پای داران ارزد آن سر که در او مایهٔ سرگردانی است
1 مقصود میان من و تو پنهان است دل را سببی هست که سرگردان است
2 زینجا که منم حدیث بس دشوار است زآنجا که قبول تست بس آسان است