1 بت و زنار و ترسایی در این کوی همه کفر است ورنه چیست بر گوی
1 از آن گلشن گرفتم شمهای باز نهادم نام او را گلشن راز
2 در او راز دل گلها شکفته است که تا اکنون کسی دیگر نگفته است
1 اگر معروف و عارف ذات پاک است چه سودا در سر این مشت خاک است
1 کسی بر سر وحدت گشت واقف که او واقف نشد اندر مواقف
2 دل عارف شناسای وجود است وجود مطلق او را در شهود است