1 ایدل نگفتمت بنشین خوش بجای خویش رفتی برزم عشق و کشیدی سزای خویش
2 در هر دلی که خیمه معشوق میزنند عاشق گذشته است زنفس و هوای خویش
3 چوگان چو گوی میطلبیدش بسر زشوق او را بگوی تا نگرد از قفای خویش
4 خود بد کنی و بد شنوی شکوه ات زکیست گو نفس را منال بجز از جفای خویش
5 گر تخت جم بود که رود عاقبت بباد سلطان کسی که ساخته با بوریای خویش
6 ما را گناه از نظر او را خطا زچشم بر من گناه معترف او بر خطای خویش
7 پایاب من برفت و بچاه اوفتاده ام عاشق نگاه می نکند پیش پای خویش
8 ما را جز از رضای تو گر زانکه دوزخست زاهد بهشت عدن شمارد جزای خویش
9 دل عمر خویش صرف زنخدان یار کرد یوسف نگر که چاه بسازد برای خویش
10 گر او رضا بدادن دین است و جان و دل آری رضای دوست بجو نه رضای خویش
11 آئی اگر بحشر بدعوی کشتگان عاشق بنظره ای ببرد خونبهای خویش
12 ای پادشاه کون و مکان ای علی زلطف آشفته را بخوان تو خدا را گدای خویش
دیدگاهها **