-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بردم بنزد خواجه شکایت ز رنج فقر گفتم دوای این بکف همت شماست
2 بر حال من چو یافت وقوف تمام گفت زین رنج غم مخور که دوایش بدست ماست
3 از من گرفت باز طعام و شراب و گفت اول علاج مردم بیمار احتماست