1 بردم بنزد خواجه شکایت ز رنج فقر گفتم دوای این بکف همت شماست
2 بر حال من چو یافت وقوف تمام گفت زین رنج غم مخور که دوایش بدست ماست
3 از من گرفت باز طعام و شراب و گفت اول علاج مردم بیمار احتماست
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 ایدل غافل بدان کاحوال عالم هیچ نیست پیش زخم حادثات دهر مرهم هیچ نیست
2 چون ز شادی کس نیابد در همه روی زمین زیر طاق آسمان گوئی که جز غم هیچ نیست
1 شاه جهان چو پای فرا پیش صف نهاد دشمن برای تیر وی از جان هدف نهاد
2 دارای دین طغایتمور خان که بر دلش ایزد بروز کین رقم لاتخف نهاد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **