آرزو دارم که گردم خاک راه توسنش از جامی غزل 491

آرزو دارم که گردم خاک راه توسنش

1 آرزو دارم که گردم خاک راه توسنش لیک می ترسم ز من گردی رسد بر دامنش

2 کی بعمدا سوی من بیند چو می دارد دریغ گوشه چشمی که افتد ناگهان سوی منش

3 آمد آن کافر برون شمیر بسته دی سوار ای بسا خون مسلمانان که شد در گردنش

4 خواستم گویم لباس از برگ گل می بایدش باز ترسیدم که آزارد ازان نازک تنش

5 هر گهش بینم قبا پوشده بیهوش اوفتم وای من روزی که بینم با ته پیراهنش

6 ای صبا با او حدیث شعله آهم بگوی تا شود سوز درون دردمندان روشنش

7 شاید آن بدخو کند رحمی خدا را ای اجل ریز خون جامی و بر خاک آن کوی افکنش

عکس نوشته
کامنت
comment