- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آرزومند توام، بنمای روی خویش را ور نه، از جانم برون کن آرزوی خویش را
2 جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را
3 خوبرو را خوی بد لایق نباشد، جان من همچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش را
4 چون بکویت خاک گشتم، پایمالم ساختی پایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش را
5 آن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گل گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را
6 مرده ام، عیسی دمی خواهم، که یابم زندگی همره باد صبا بفرست بوی خویش را
7 بارها گفتم: هلالی، ترک خوبان کن، ولی هیچ تأثیری ندیدم گفتگوی خویش را