من برنخواهم داشت دل از مهر یاری از جامی غزل 813

من برنخواهم داشت دل از مهر یاری همچو تو

1 من برنخواهم داشت دل از مهر یاری همچو تو آخر چرا شوید کسی دست از نگاری همچو تو

2 زینسان که تو ای نازنین جولان کنی از پشت زین ناید به میدان بعد ازین چابک سواری همچو تو

3 گفتی برو در کنج غم بنشین صبوری پیشه کن آخر صبوری چون توان بی غم گذاری همچو تو

4 در سینه گر خارم خلد یا خارخارم در جگر حاشا که دل دیگر کنم با گل عذاری همچو تو

5 دل کی دهد گرد گل و گلزار گشتن هر که را گردد درون جای و دل باغ و بهاری همچو تو

6 صد ره کشم خاک رهش در دیده ای باد صبا روزی به کویش گر مرا افتد گذاری همچو تو

7 آوازه آن خوبرو چون رفت جامی هر طرف آواره خواهد شد بسی از هر دیاری همچو تو

عکس نوشته
کامنت
comment