شدم به باغ که کنج فراغتی جویم از جامی غزل 323

جامی

جامی

جامی

شدم به باغ که کنج فراغتی جویم

1 شدم به باغ که کنج فراغتی جویم غمت ز پرده دل خیمه زد به پهلویم

2 شدم چو آینه صافی ز شست و شوی سرشک بدین بهانه چه باشد که بنگری سویم

3 اگر چه روی به رویم نمی نهی باری فتد ز روی تو یک بار عکس بر رویم

4 سرشک من نه ز خون سرخ شد که بی رویت خیال لاله و گل را ز دیده می شویم

5 ز هول فرقت تو موی من سفید شود اگر نه دود دل آید ز بیخ هر مویم

6 پس از وفات چو باران رحمت ار برسی به خاک من ز زمین همچو سبزه بررویم

7 مگو که از قد و زلفم سخن مگو جامی که هر چه هست کج و راست از تو می گویم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر