1 سحرگاهی به نزد خواجه رفتم که بفزاید مرا جاهی و مالی
2 به دست خواجه در، ده بدر دیدم کز آن هر بدر بود او را ملالی
3 درآمد مرغکی وانگه به منقار ربود از فرق هر بدری هلالی
1 حسن تو بر ماه لشکر میکشد عشق تو بر عقل خنجر میکشد
2 خدمتش بر دست میگیرد فلک هر کرا دست غمت برمیکشد
1 رنگ عاشق چو زعفران باشد هرکه عاشق بود چنان باشد
2 روی فارغدلان به رنگ بود رنگ غافل چو ارغوان باشد
1 خه از کجات پرسم چونست روزگارت ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت
2 در آرزوی رویت دور از سعادت تو پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت