1 سحرگاهی به نزد خواجه رفتم که بفزاید مرا جاهی و مالی
2 به دست خواجه در، ده بدر دیدم کز آن هر بدر بود او را ملالی
3 درآمد مرغکی وانگه به منقار ربود از فرق هر بدری هلالی
1 دلا در عاشقی جانی زیانگیر وگرنه جای بازی نیست جانگیر
2 جهان عاشقی پایان ندارد اگر جانت همی باید جهانگیر
1 خه از کجات پرسم چونست روزگارت ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت
2 در آرزوی رویت دور از سعادت تو پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت
1 امید وصل تو کاری درازست امید الحق نشیبی بیفرازست
2 طمع را بر تو دندان گرچه کندست تمنا را زبان باری درازست