1 رفتم بر آن شمع چگل مست امروز گفتم که: مرا با تو سری هست امروز
2 گفتم که: ز غصه کی رهد؟ دل گفتا: حالی دلت از غصهٔ ما رست امروز
1 هیچ اربه صید دلها در زلف تابت افتد اول بکشتن من عزم شتابت افتد
2 بسیار وعده دادی ما را به روز وصلی چون روز وصل باشد، ترسم که خوابت افتد
1 ای چراغ چشم توفان بار ما بیش ازین غافل مباش از کار ما
2 هر زمانی در به روی ما مبند گر چه کوته دیدهای دیوار ما
1 با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟ راز سر گردان عاشق پیشهٔ غم کشته را؟
2 آب چشم من ز سر بگذشت و میگویی: بپوش چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟