صبحدم داشتم از غنچه نشکفته شگفت از جامی غزل 31

صبحدم داشتم از غنچه نشکفته شگفت

1 صبحدم داشتم از غنچه نشکفته شگفت که چرا سر دل از بلبل آشفته نهفت

2 باد گفت این همه خندان لبیش زان سبب است که فرو خورد به دل خون و به کس راز نگفت

3 کی شود آینه طلعت یار آن سالک کز غبار دگران ساحت اندیشه نرفت

4 هیچ سودی نکند شب همه شب بیداری دیده بخت چو در موعد دیدار بخفت

5 دارم آویزه گوش خرد از پیر مغان این گهر را که به الماس عبارت می سفت

6 کای پسر گر هوس همرهی ما داری شو تهی سایه صفت از خود و بر خاک بیفت

7 جامیا رنج طلب کش که نشد قدرشناس هرکه را گوهر این بحر به دست آمد مفت

عکس نوشته
کامنت
comment