- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 صبحدم داشتم از غنچه نشکفته شگفت که چرا سر دل از بلبل آشفته نهفت
2 باد گفت این همه خندان لبیش زان سبب است که فرو خورد به دل خون و به کس راز نگفت
3 کی شود آینه طلعت یار آن سالک کز غبار دگران ساحت اندیشه نرفت
4 هیچ سودی نکند شب همه شب بیداری دیده بخت چو در موعد دیدار بخفت
5 دارم آویزه گوش خرد از پیر مغان این گهر را که به الماس عبارت می سفت
6 کای پسر گر هوس همرهی ما داری شو تهی سایه صفت از خود و بر خاک بیفت
7 جامیا رنج طلب کش که نشد قدرشناس هرکه را گوهر این بحر به دست آمد مفت