1 من دوش قضا یار و قدر پشتم بود نارنج زنخدان تو در مشتم بود
2 دیدم که همی گزم لب شیرینت از خواب پریدم سرانگشتم بود
1 کسی که مهر رخت را سرشت با گل ما هم او نهاد مگر داغ عشق بر دل ما
2 به روز حشر که خاکم به مهر بشکافند به بوی عشق تو پیدا شود مفاصل ما
1 جز شب وصل تو جانا که کند چارهٔ ما خود نگویی چه کند خستهٔ بیچارهٔ ما
2 مدّتی تا دل سرگشته به عالم گشتست تا چه شد حال دل خستهٔ آوارهٔ ما
1 کارم بشد از دست ندانم که چه حالست باری دلم از هجر تو در عین ملالست
2 گفتم که شبی زلف تو گیرم خردم گفت باز این چه پریشانی و سودای محالست