- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود
2 جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود
3 میدید شمع در من و میسوخت تا به روز زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود
4 از دیدهام خیال تو محروم گشت باز کاطراف خانهاش همه دریا گرفته بود
5 میخواست خرمی که کند در دلم وطن تا او رسید لشگر غم جا گرفته بود
6 صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بود
7 مسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک او را غریب دیده و تنها گرفته بود