بودم آن روز درین میکده از دردکشان از جامی غزل 724

بودم آن روز درین میکده از دردکشان

1 بودم آن روز درین میکده از دردکشان که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان

2 از خرابات نشینان چه نشان می طلبی بی نشان ناشده زیشان نتوان یافت نشان

3 هر یک از ماهوشان مظهر شان دگرند شان آن شاهد جان جلوه گری از همه شان

4 جان فدایش که به دلجویی ما دلشدگان می رود کوی به کو دامن اجلال کشان

5 در ره میکده آن به که شوی ای دل خاک شاید آن مست بدین سو گذرد جرعه فشان

6 نکته عشق به تقلید مگو ای واعظ پیش ازین باده بچش چاشنیی پس بچشان

7 جامی این خرقه پرهیز بینداز که یار همدم بی سر و پایان شود و رندوشان

عکس نوشته
کامنت
comment