- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 داشتم یاری به صدق آراسته همنشینی دل چو من برخاسته
2 گفت نیشابور چون معمور بود همچو فردوس برین پر حور بود
3 فتنه گشتم بر بتی صاحب جمال مبتلا بودم به عشقش چند سال
4 در به دست آوردنش بشتافتم بعد عمری ناگهش دریافتم
5 گفتمش ای همچو بختم تیز پای در سخن با من زبانی برگشای
6 یا دلم دریاب یا جانم بگیر سر در آور ورنه خونم در پذیر
7 رحمش آمد گفت خاطر جمع دار صبر کن تا چون شود فرجام کار
8 بعد مدتها که جستم در پَیَش بر امیدی تا کجا یابم کَیَش
9 دولتم ترتیب استعداد کرد دلستانم یک شبی میعاد کرد
10 از قضا آن شب که او را وعده بود از فرح ناگاه خوابم در ربود
11 دلبر آمد بر سرم چون بنگرید عاشق آشفته را خوش خفته دید
12 بر سر بالین من بنوشت و رفت کای گرانجان مرد عاشق کی بخفت
13 خوش بخفت ای خانه بختت خراب خود مرا دیگر نبینی جز بخواب
14 چون شدم بیدار بر جستم ز جا مردم از حسرت پس از چندین رجا
15 رقعه آرام جان بر خواندم خون ز مژگان در کنار افشاندم
16 کردم از بس نا امیدی جامه چاک بر سر افشاندم ز بخت خفته خاک
17 خفته بودم گرنه کارم رفته بود چون شدم بیدار یارم رفته
18 بود عمر معشوقیست بس چالاک و چست عیش کن چندان که هم زانوی تست
19 زندگانی پیش من آن دلبرست کز پَیَش دستم به حسرت بر سرست
20 گر بود مقصود ازو حاصل شود ورنه باید باز کز پیشت رمد
21 هرچه میخواهی بگیر از دلبرت کو چنان نرود که باز آید برت
22 آه کاب حسرتم از سر گذشت دولت آمد خفته بودم بر گذشت
23 بخت میامد ولی من خفته ام او پریشان نیست من آشفته ام
24 چیست مردی سر ز خود برتافتن جهد کردن نفس را دریافتن
25 خویش را چون نیک بشناسی به خویش پس حجاب نفس برداری ز پیش
26 بعد از آن حق را به حق باید شناخت او بود کو را به او باید شناخت
27 او به او یعنی به نور نور او نور او اَعْنی به حق دستور او
28 قصه دیگر بخواهم باز گفت زانکه در ماندم ز سایل بس شگفت
29 همچو من سرگشتهای یک روز خواست تا شود معلومش از من قبله راست
30 از سوی مشرق اشارت کردمش لاجرم بر خود برون آوردمش
31 باز می نشناختم شیب از فراز مشرق از مغرب که میدانست باز
32 گفت ترسایی بدو گفتم بلی نیستم از قوم ترسایان ولی
33 قبله ترسایم ار گردد بدل آیدم در کعبه ایمان خلل
34 من ندانم قبله الا روی دوست قبله من هر کجا کوهست اوست
35 یک جهت را مشرق و مغرب یکیست من یقینم گر ترا باری شکیست
36 روی در محراب و دل جای دگر کرده در بازار سودای دگر
37 کعبه دل پاک باید داشتن تخم طاعت پاک باید کاشتن
38 نیتت گر ناقص و ناپاک نیست قبله از هر سو که کردی باک نیست
39 مرد اگر در کعبه صدق و صفاست قبله از هر سو که میدارد رواست
40 (مرد حق را مشرق و مغرب یکیست من یقینم گر ترا باری شکیست)
41 غیر ازین دیگر نباشد مذهبم بر همین مذهب بداری یا ربم
42 ای نیازم با سگان کوی تو من کی ام تا قبله سازم روی تو
43 چون منی را حد این سودا بود لاف این حضرت زدن یارا بود
44 من که باشم تا نمازی باشدم با تو در خلوت نیازی باشدم
45 در دعا وقتی که نامت میبرم لرزه از هیبت فتد بر پیکرم
46 از تو یاد آوردن آن کس را خطاست کش دل از یاد تو یک ساعت جداست
47 با تو مستان را نمازی دیگرست اهل معنی را نمازی دیگرست
48 شد چو توفیق و هدایت دادییم از جهان حاصل خط آزادییم
49 غیب دانا عیب ما بر ما بپوش چون خطا بخشی خطا بر ما بپوش
50 بر عنایات تو داریم اعتماد از تو توفیق از گنهکاران جهاد
51 دست محکم کرده در حبل الورید بادمان توفیق طاعت بر مزید
52 با سر افسانه رفتم زین مقام تا کنم در باز گردیدن تمام
53 بار دیگر اردبیل آن تیره خاک باز پس کردیم و رستیم از هلاک
54 از پل کاغذگران بیرون شدیم زان کهستان نیز در هامون شدیم
55 منزلی چند دگر کردیم ساز تا رسیدن خوش خوش اندر شیر و یاز
56 شیر و یازی چون ریاض خلد خوش روز و شب بودیم جمعی باده کش
57 خوش حریفانی به غایت بی نظیر تیزفهم و بذله گوی و نکته گیر
58 جمله شیرین منطق و قادر کلام در فنون هزل وجد هریک تمام
59 تاج منشی یار نیکو اعتقاد با من آن ثابت قدم در اتحاد
60 شیوه دست ارادات پیش کرد کز مراعاتم مرید خویش کرد
61 روح محضی جان پاکی بیشکی بی غل و غش ظاهر و باطن یکی
62 بیخودم کز خویشتن بستد مرا با ویم یعنی زمان بستد مرا
63 آری این باد از هوای دیگرست اتصال ما ز جایی دیگرست
64 از حیات آسایش آن دم دیده ام کش جمال روی خرم دیدهام
65 حق یاری دارد اندر گردنم کافری باشد فرامش کردنم
66 با ویم یک هفته ای پیوند بود وز ملاقاتش دلم خرسند بود
67 روزگارم هفته ای تیمار خورد هم به آخر فعل بد بر کار کرد
68 گرچه یک چندی حضورش داد دست لیک هنگام وداعم پای بست
69 گاو نه دوریست این گردون بد میدهد شیر اول و آخر لگد
70 بختم ار چند احتیاط و جهد کرد چرخم آخر حنظل اندر شهد کرد
71 اتفاق افتاد ما را زان دیار سوی ابھر آمدن بی اختیار
72 کوچ کرد اردو به توفیق اله عازم قصر سقرلق پادشاه
73 آقه را فرمان شد از صاحبقران بر عقب رفتن به غیر از نوکران
74 ما به جمع از منزل قنقور الانگ باز گشتیم از فلک بگذشته بانگ
75 کارها بر وجه احسن ساخته خانه دل با طرب پرداخته
76 من چو مرغی رفته بیرون از قفس چون بود اطلاق عاشق از جرس
77 راستی هنگام رجعت با وطن رجعت جانست مطلق با بدن
78 سیر کردن در جهان خوش عالمی است لیک آن را کش مصاحب همدمی است
79 در سفر موقوف نبود بی جزع خاصه چون باشد مسافر بی طمع
80 گر تفرج را کسی غربت کند یا به دعوت عزم هر تربت کند
81 اختیاری باشدش نیکو بود منزل و مرحل به دست او بود
82 گر چنین باشد مسافر را سفر بر مراد خویشتن یابد ظفر
83 ورنه جز خون خوردن و جان کندنش حاصلی نبود سفارت کردنش
84 دست در هم داد هر نوع اتفاق تا میسر گشت گشتی در عراق
85 در دو بارم کاتفاق افتاد سیر رنجه تر بودم و لیک آسوده خیر
86 هر کجا در دل توقف میل بود گویی از بس کوه بالا سیل بود
87 محنتم آسوده کی بگذاشتی قسمتم مهلت ندادی چاشتی
88 من در و بنهاده بی آرام هوش راست بر آواز کوچ آهنگ گوش
89 خلق از بس وعدۀ فردا ستوه کرده میخ خیمه ها محکم چو کوه
90 مرد بایستی که خون خوردی به جبر همچو ایوب اقتدا کردی به صیر
91 اعتبار خلق را دور زمان هم بگیرد سخت و هم ندهد امان
92 مشتغل کی بود بی اسباب و برگ تا به تب راضی شود گیرد به مرگ
93 بس نزاری بس ز دنیا سر بتاب کوثر باقی نیابی در سراب
94 سربهسر حالات دنیا هست هیچ همچو کرم فیله بر خود بر مپیچ
95 خفتگان را سر پر از خواب غرور کی چو بیداران برآیند از فتور
96 چون همی دانی که راه حرص و آز مرد مستغرق کند بر خود دراز
97 همچو مردان عزم کن بر خیز هان در عذابی خویشتن را وا رهان
98 دل نداری زآن چنان بی حاصلی از سفر کن توبه یا از بیدلی
99 پادشاه نفس انای دلست هر چه نی دل خواست کوشش باطلست
100 دل چو سلطانست اعضا لشگری لشگری را نیست بر سلطان سری
101 هر کرا نبود گزیر از ناگزیر معتکف بر آستانش گو بمیر
102 چون ندارد طاقت هجران دوست زان مکان غایب نباید شد که اوست
103 بر سر آتش نشستن پیش یار به که بر بالین جم دور از دیار
104 تاختیم القصه تا ابهر دو روز بر طلوع اختر گیتی فروز
105 از برون در شهر آوردیم رخت منتظر تاکی شود بیدار بخت
106 کرده میعاد آنکه مان باشد مقام هم به ابهر تا رسد آقا بکام
107 روزها با بخت غوغا داشتیم انتظار راه آقا داشتیم
108 قرب یک مه هر دو چشمم ز انتظار پنج شش تن بر سر ره کرده چار
109 چشم من خو کرده از بهر نثار دم به دم یاقوت و لعل اندر کنار
110 طفل چشمم بارها می کرد جهد تا برون افتد مگر از حبس مهد
111 دایه اش یعنی رمد در بر گرفت همچو مادر مهربانی در گرفت
112 زیر شعری چون شب هجران سیاه خون به جای شیر دادش چندگاه
113 آن چنان بیمار طفل دیده خورد کش به خوناب جگر پرورده کرد
114 از خیال دوست چشمم دردمند گر غباری داشت بر رویش فکند
115 دیده را پیکار با دل چون برفت تا بدان حد کز میانش خون برفت
116 گه ز درد چشم و گاه از درد دل روز و شب میکندم از دیوار گل
117 نرگسم کز غنچه اندک بشکفید لاله ای دیدم سیاهی ناپدید
118 نرگسی چون لاله پر خون تا به لب نرگس احمر که دیدست ای عجب
119 بود بر خون ریختن چشمم دلیر زانکه چشمم بود همچون چشم شیر
120 بسته پیش مردمک خونین تتق دامنش چون دامن آل افق
121 آتش دل شعله بر چشمم کشید دودش اینک در سر کلکم رسید
122 گر ز دل وز دیده خواهم گفت باز این حکایت قصه ای گردد دراز
123 نی سر افسانه بالله العظیم کم سر خود نیست از امید و بیم
124 پیر کرد اندر جوانی غربتم سیر کرد از زندگانی غربتم
125 نی چه میگویم خدایا دست گیر ناسپاسی نیست عذرم در پذیر
126 کارها موقوف وقتست ای اخی با قضا بهتر بود گر کم چخی
127 هر که پیش از وقت کاری پیش رفت از پی نقصان کار خویش رفت
128 هرچه پیش آید به جز تقدیر نیست دفع حکم رفته را تدبیر نیست
129 تا بود روزی ز درد ابهرم صاف شاهیکی به قاین کی خورم
130 تا بود در بند هجران پای سخت بر وصالم کی شود فیروزبخت
131 هر کجانان پاره ای باید شکست میکند تقدیرت آنجا پای بست
132 چون حواله شد به جای دیگر آب در سر اندازد قضا از بس شتاب
133 چون به جهد از ما نمیگردد قضا بعد ازین ماییم و تسلیم و رضا
134 هرچه پیش آید برآن انکار نیست خلق را با نیک و با بد کار نیست
135 بعد از آن یاری روان کردیم زود بر نشست اسبی و غوشی در فزود
136 تا ببیند کز فلک تقدیر چیست در سقرلق این همه تأخیر چیست
137 بعد روزی چند دیگر انتظار بر سپاه غم سرآمد روزگار
138 دولت گم بوده باز آمد بدر مژده آورد از پی فتح و ظفر
139 از وصول مقدم آقا عمید آنکه بادا عمر و جاهش بر مزید
140 شخص بی جان مراحی باز کرد مرهم جان پر از کی باز کرد
141 روز یکشنبه ز ابهر بامداد در ربیع الاخره فیروز و شاد
142 رغم دشمن را بکام دوستان باز گردیدیم سوی قهستان