- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دختری خرد بدیدم به گدایی مشغول کرده در جامهٔ صدپاره نهان پیکر خویش
2 بود مکشوف به تاراجگه دزد نگاه گرچه در ژنده نهان ساخته بد گوهر خویش
3 ورچه ز اهل دل و دین رحم طمع داشت ولی بود خصم دل و دین از نگه کافر خویش
4 حبهای سیم بدو دادم و بگذشتم و سوخت برق چشم تر او خرمنم از آذر خویش
5 شامگاهان به یکی بیشه شدم بر لب رود ناگهان دیدمش آنجا به سر معبر خویش
6 با لبی خندهزنان میشد و میخواند سرود به خلاف لب خشکیده و چشم تر خویش
7 گفتم ای شوخ نبودی تو که یک ساعت پیش سوختی خرمن اهل نظر از منظر خویش
8 ای ترشرو چه شد آن گریه تلخت که چنین خنده را، کان نمک ساخته از شکر خویش
9 گفت دارم پدری عاجز و مامی بیمار که نیارند بپا خاستن از بستر خویش
10 هست این خندهام از بهر دل خود لیکن گریهام بود برای پدر و مادر خویش