ز معموری بتنگم جز دل از عرفی شیرازی مثنوی 110

عرفی شیرازی

آثار عرفی شیرازی

عرفی شیرازی

ز معموری بتنگم جز دل ویران نمیخواهم

1 ز معموری بتنگم جز دل ویران نمیخواهم چو سلطان محبت ملک آبادان نمیخواهم

2 کسی تا کی پریشان جنبش و سر درهوا باشد دگر یار جنونم عقل سرگردان نمیخواهم

3 نه داغ تازه میخارد نه زخم کهنه می کاود بده یارب دلی کاین صورت بیجان نمیخواهم

4 به تسکین دل غم دوستم ناصح چه میگوئی اگر شیون ندانی این زدن دستان نمیخواهم

5 ز عالی دودمان عشقم ز راحت بود ننگم برهمن زادم و کیش مسلمانان نمیخواهم

6 گر آب خضر نوشم بایدم از عشق فرجامی اگر خونم دهی می نوشم و فرمان نمیخواهم

7 میفشان نشتر الماس بر داغ دلم عرفی تهی دستم بسر جمعیت و سامان نمیخواهم

عکس نوشته
کامنت
comment