گفتم که یک شبی سوی از جهان ملک خاتون غزل 1040

جهان ملک خاتون

آثار جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

گفتم که یک شبی سوی جانان گذر کنم

1 گفتم که یک شبی سوی جانان گذر کنم دزدیده در جمال رخ او نظر کنم

2 دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست او را ز حال زار دل خود خبر کنم

3 باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق یا در خیالش دست امیدی کمر کنم

4 هر شب به لوح خاطر مجروح خویشتن نقش خیال دوست به خون جگر کنم

5 هر بامداد ترک غمت می کند دلم هر شب ز دست عشق تو فکری دگر کنم

6 آبم گذشت از سر و در آتشش نشاند بادم به دست و خاک ره او به سر کنم

7 چون با منش به هیچ نظر التفات نیست ای دل بیا که از سر کویش سفر کنم

8 دل می دهد جواب که ای بی خرد خموش هیهات از این خیال، که از سر بدر کنم

9 جان و جهان چو بر سر کارش نهاده ام چون از بلای رخ او حذر کنم

عکس نوشته
کامنت
comment