- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفتم که یک شبی سوی جانان گذر کنم دزدیده در جمال رخ او نظر کنم
2 دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست او را ز حال زار دل خود خبر کنم
3 باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق یا در خیالش دست امیدی کمر کنم
4 هر شب به لوح خاطر مجروح خویشتن نقش خیال دوست به خون جگر کنم
5 هر بامداد ترک غمت می کند دلم هر شب ز دست عشق تو فکری دگر کنم
6 آبم گذشت از سر و در آتشش نشاند بادم به دست و خاک ره او به سر کنم
7 چون با منش به هیچ نظر التفات نیست ای دل بیا که از سر کویش سفر کنم
8 دل می دهد جواب که ای بی خرد خموش هیهات از این خیال، که از سر بدر کنم
9 جان و جهان چو بر سر کارش نهاده ام چون از بلای رخ او حذر کنم