گفتم که بمی آتش عشقت از آشفتهٔ شیرازی غزل 761

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

گفتم که بمی آتش عشقت بنشانم

1 گفتم که بمی آتش عشقت بنشانم غافل که زآتش تف آتش ننشانم

2 هر شب زخم گیسوی تو نافه بچینم هر روز ززلفین تو عنبر بفشانم

3 ایعشق بچوگان زن این گوی دلم را تا اسب هوس از سر میدان بجهانم

4 من صعوه و زلفین کجت چنگل شاهین حاشا که از این دام بریدن بتوانم

5 جویای توام کوی بکوی خانه بخانه هر شب که بخون این دل مسکین بکشانم

6 تا ناوک آهم نخورد بر جگر غیر من کام از آن لعل جگرگون نستانم

7 سودائی و آشفته آن زلف نژندم دل را نکنم چاره که از قید رهانم

8 هر کس که دلی داشت بدلدار سپرده است من گمشده دلرا زکه یارب بستانم

9 نه دل بکفم آمد ونه دامن دلدار این سر عجب جز بدرشاه نخوانم

10 سر دفتر عشاق ازل محرم اسرار حیدر که جز او شاه بآفاق ندانم

عکس نوشته
کامنت
comment