1 به جنگجو صنم خویش گفتم ای صد بار رسیده سنگ جفایت بر آبگینه من
2 رسان به سینه من سینه را به رسم صفا که پاک به دل همچون تویی ز کینه من
3 به عشوه گفت تو را سینه گر چه صاف آمد گمان مبر که رسد در صفا به سینه من
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 چون سلامان را شد اسباب جمال از بلاغت جمع در حد کمال
2 سرو نازش تازگی را سر گرفت باغ لطفش رونق دیگر گرفت
1 آن موسوس بر لب دریا نشست تا کند بهر تقرب آبدست
2 دید دریایی پر از ماهی و مار چغز و خرچنگش هزار اندر هزار
1 اینکه گفتم حال فرزند نکوست کش به اصل خویش پیوند نکوست
2 آن که باشد بد سگال و بد سرشت در سرشت او هزاران خوی زشت
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **