1 به جنگجو صنم خویش گفتم ای صد بار رسیده سنگ جفایت بر آبگینه من
2 رسان به سینه من سینه را به رسم صفا که پاک به دل همچون تویی ز کینه من
3 به عشوه گفت تو را سینه گر چه صاف آمد گمان مبر که رسد در صفا به سینه من
1 کردی از آشوب گردش های دهر کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر
2 دید شهری پر فغان و پر خروش آمده ز انبوهی مردم به جوش
1 بود بلقیس و سلیمان را سخن روزی اندر کشف سر خویشتن
2 هر دو را دل بر سر انصاف بود خاطر از رنگ رعونت صاف بود
1 کیست درعالم ز عاشق زارتر نیست کار از کار او دشوارتر
2 نی غم یار از دلش زایل شود نی تمنای دلش حاصل شود