1 با گل گفتم که داد بستان و برو آب رخ خود خواه ز باران و برو
2 گل گفت که برمن ابر از آن میگرید یعنی که بشوی دست از جان و برو
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 ای غذای جان مستم نام تو چشم عقلم روشن از انعام تو
2 عقل من دیوانه جانم مست شد تا چشیدم جرعهای از جام تو
1 تو را در ره خراباتی خراب است گر آنجا خانهای گیری صواب است
2 بگیر آن خانه تا ظاهر ببینی که خلق عالم و عالم سراب است
1 شد بگورستان یکی دیوانه کیش ده جنازه پیشش آوردند بیش
2 تا که بر یک مرده کردندی نماز مردهٔ دیگر رسید از پی فراز
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به