1 به دل گفتم مکن این قدر فریاد که اندر خرمن صبر آتش افتاد
2 بسوزم شمع سان فایز سراپا گهی کآن چشم شهلا آورم یاد
1 خم ابروست یا شمشیر بهمن مژه یا نیزه یا تیر تهمتن
2 بت فایز منیژهسان به یکبار به چاهم درفکن مانند بیژن
1 نه از دل می رود بیرون خیالت نه از یادم رود یک دم وصالت
2 معاذالله رود از یاد فایز رخ و زلف و لب و دندان و خالت
1 اگر دانی که فردا محشری نیست سوال و پرسش و پیغمبری نیست
2 بتاز اسب جفا تا میتوانی که فایز را سپاه و لشکری نیست