1 بستم کمر چو عنقا در بی نشانی خویش بر جا گذاشتم نام، از ناتوانی خویش
2 چون من کسی مبادا، تنها ز یار و محرم دل نیست، با که گویم، درد نهانی خویش؟
3 اشک سبک عنانم صحرانورد وحدت از شهربند دلها، بردم گرانی خویش
4 بار گران هستی، از دوش خود فکندیم جان را کجا توان برد بی یار جانی خویش؟
5 عهد بهار سست است ای بلبل چمن سیر گلشن چه طرف بسته، از گل افشانی خویش
6 تا چند می توان گفت، خونین دلان میازار؟ آن مست، ناز دارد با سرگرانی خویش
7 شمعی حزین ، نزیبد خاموشیت به محفل روشن به عالمی کن، آتش زبانی خویش