ز بس که در نظرم از حکیم نزاری قهستانی غزل 584

حکیم نزاری قهستانی

آثار حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

ز بس که در نظرم آفتاب می‌آید

1 ز بس که در نظرم آفتاب می‌آید ز چشمِ مردمکِ دیده آب می‌آید

2 همی‌گذشت به تعجیل و خاطرم می‌گفت فرو گریز که مستِ خراب می‌آید

3 کبوتری که نشیمنگهش هوایِ دل است به صید کردنِ جان چون عقاب می‌آید

4 حیا نمی‌کند از مردم و نمی‌ترسد ز چشمِ بد که چنان بی‌نقاب می‌آید

5 خدنگِ غمزۀ او بر دلم خطا نشود وگر خطاست مراهم صواب می‌آید

6 دلم بر آتش و افسردگان نمی‌دانند که بویِ سوختگی زان کباب می‌آید

7 فراق سخت کریه است و صبر مستعجل متاع نازک و خر در خلاب می‌آید

8 نه سینه را به چنین روز عشق می‌سازد نه دیده را به چنین دیده خواب می‌آید

9 سر و دماغِ گران جانیِ نزاری نیست مرا که طوقِ گریبان طناب می‌آید

عکس نوشته
کامنت
comment