- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز بس که در نظرم آفتاب میآید ز چشمِ مردمکِ دیده آب میآید
2 همیگذشت به تعجیل و خاطرم میگفت فرو گریز که مستِ خراب میآید
3 کبوتری که نشیمنگهش هوایِ دل است به صید کردنِ جان چون عقاب میآید
4 حیا نمیکند از مردم و نمیترسد ز چشمِ بد که چنان بینقاب میآید
5 خدنگِ غمزۀ او بر دلم خطا نشود وگر خطاست مراهم صواب میآید
6 دلم بر آتش و افسردگان نمیدانند که بویِ سوختگی زان کباب میآید
7 فراق سخت کریه است و صبر مستعجل متاع نازک و خر در خلاب میآید
8 نه سینه را به چنین روز عشق میسازد نه دیده را به چنین دیده خواب میآید
9 سر و دماغِ گران جانیِ نزاری نیست مرا که طوقِ گریبان طناب میآید